عاشقانها
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟ نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی عمر ما ار مهلت امروز و فردای تو نیست نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم وه که با این عمر های کوته بی اعتبار آسمان چون جمع مشتاقان ، پریشان می کند شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
بی وفا، بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا ؟
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا ؟
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا ؟
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا ؟
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا ؟
درشگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا ؟
راه عشق است این یکی بی مونس و تنها چرا ؟
نوشته شده در پنج شنبه 90/5/20ساعت
4:26 عصر توسط نازنین خاطره یه دوست ( ) | |
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |