عاشقانها
خدا را تا سحر آن شب صدا کردم که برگردی کنار پیچک خاموش و زرد باغچه ماندم نمی دانی کجا رفتم چه ها کردم که برگردی دوباره سایه ات تا کوچه ای بی انتها می رفت و من هم گریه را بی انتها کردم که برگردی اگر چه رفتنت این بار رنگ بر نگشتن داشت ولی من آرزو کردم دعا کردم که برگردی ببین اینجا کنار کودکی هامان نشستم باز جوانی را ز دامانم جدا کردم که برگردی
گفتی بر می گردی
شبی بی حوصله رفتی دعا کردم که برگردی
باورم نمیشه
نوشته شده در چهارشنبه 90/5/26ساعت
9:38 صبح توسط نازنین خاطره یه دوست ( ) | |
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |