رفتم رفتم تو را دوست دارم بر لبانم غنچه لبخند پژمرده است دست در دست نجیب مهربانی میشود در کوچههای شهر جاری شد میشود با فرصت آیینهها آمیخت با نگاهی با نفسهای نگاهی میشود سرشار از راز بهاری شد دستهای خستهای پیچیده با حسرت چشمهایی مانده با دیوار رویاروی چشمها را میشود پرسید یک نفر تنهاست یک نفر با آفتاب و آسمان تنهاست در زمین زندگانی آسمان را میشود پاشید میشود از چشمهایش … چشمها را میشود آموخت میشود برخاست میشود از چارچوب کوچک یک میز بیرون رفت میشود دل را فراهم کرد میشود روشنتر از اینجا و اکنون شد جای من خالیست جای من در عشق جای من در لحظههای بیدریغ اولین دیدار جای من در شوق تابستانی آن چشم جای من در طعم لبخندی که از دریا سخن میگفت جای من در گرمی دستی که با خورشید نسبت داشت جای من خالیست من کجا گم کردهام آهنگ باران را؟! من کجا از مهربانی چشم پوشیدم؟! میشود برگشت میشود برگشت و در خود جستجویی کرد در کجا یک کودک دهساله در دلواپسی گم شد؟ در کجا دست من و سیمان گره خوردند؟ میشود برگشت تا دبستان راه کوتاهیست میشود از رد باران رفت میشود با سادگی آمیخت میشود کوچکتر از اینجا و اکنون شد میشود کیفی فراهم کرد دفتری را میشود پر کرد از آیینه و خورشید در کتابی میشود روییدن خود را تماشا کرد من بهار دیگری را دوست میدارم جای من خالیست جای من در میز ِ سوم، در کنار پنجره خالیست جای من در درس نقاشی جای من در جمع کوکبها جای من در چشمهای دختر خورشید جای من در لحظههای ناب جای من در نمرههای بیست جای من در زندگی خالیست میشود برگشت اشتیاق چشمهایم را تماشا کن میشود در سردی ِ سرشاخههای باغ جشن رویش را بیفروزیم دوستی را میشود پرسید چشمها را میشود آموخت مهربانی کودکی تنهاست مهربانی را بیاموزیم
رفتم و بار سفر بستم
با تو هستم هرکجا هستم
از عشق تو جاودان ماند ترانه من
با یاد تو زنده ام عشقت بهانه من
پیدا شو چو ماه نو گاهی به خانه من
تا ریزد گل از رخت در آشیانه من
رفتم و بار سفر بستم با تو هستم هرکجا هستم
آهم را می شنیدی به حال زارم می رسیدی
نازت را می خریدم تو ناز من را می کشیدی
به خدا که تو از نظرم نروی
چو روم ز برت ز برم نروی
رفتم و بار سفر بستم با تو هستم هرکجا هستم
اگر مراد ما برآید چه شود
شب فراغ ما سرآید چه شود
به خدا کس ز حال من خبر نشد
که به جز غم نصیبم از سفر نشد
نروی یک نفس ز پیش چشم من
که به چشمم به جز تو جلوه گر نشد
رفتم و بار سفر بستم با تو هستم هرکجا هستم
رفتی و قصر خیالم را فروریختی
رفتی و تاروپود عشق را گسستی
رفتی و از رفتنت داغها مانده به این دل
رفتی و از رفتنت گُلها شدند گِل
رفتی و من ماندم و تاروپود از هم گسسته
تاروپود عشق،عشق گذشته
رفتی و من ماندم و خاطرات تلخ و شیرین
رفتی و من ماندم ویاد ان روزهای دیرین
رفتی و ازآن پس نشد ماه تابان
رفتی و ازآن پس نبارید زابر باران
رفتی و از رفتنت خشکیدند جویبارها
رفتی و از ذفتنت پژمردند گلزاران
رفتی و من شدم چون مرغ عشقی تنها
رفتی اما،یادت ماند در دلها
و وقتی تو نیستی غمگینم
و به آسمان آبی بالای سرت
و اخترانی که تو را میبینند رشک میبرم
تو را دوست دارم
وآنچه میکنی درنظرم بی همتا جلوه می کند
و بارها در تنهایی از خود پرسیده ام
چرا آنهائیکه که دوستشان دارم بیشتر شبیه تو هستند
تو را دوست دارم
اما هنگامی که نیستی از هر صدایی بیزارم
حتی اگرصدای آنانی باشد که دوستشان دارم
زیرا صدای آنها طنین آهنگین صدایت را در گوشم می شکند
می دانم که دوستت دارم
اما افسوس که دیگران دل ساده ام را کمتر باور می کنند
و چه بسا به هنگام گذر می بینم به من میخندند
زیرا آشکارا می نگرند نگاهم به دنبال توست
نغمه ام دلگیر و افسرده است
نه سرودی؛ نه سروری
نه هماوازی نه شوری
زندگی گویی ز دنیا رخت بر بسته است.
یا که خاک مرده روی شهر پاشیده است.
این چه آیینی؟ چه قانونی؟ چه تدبیری است؟
من از این آرامش سنگین و صامت عاصیم دیگر
من از این آهنگ یکسان و مکرر عاصیم دیگر
من سرودی تازه می خواهم
جنبشی؛ شوری؛ نشاطی، نغمه ای، فریادهایی تازه می جویم
من به هر آیین و مسلک کو، کسی را از تلاشش باز دارد یاغیم دیگر
من تو را در سینه امید دیرینسال خواهم کشت
من امید تازه می خواهم
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |